

مجموعه داستانی پویا بنایی
عادت
هر روز میبینمش؛ درست بین ساعت هفت تا هفتونیم شب. با همان پالتوی بلند سیاه همیشگی و کلاه لبهدار پشمی از جلوی پنجرهی کوچک اتاقم میگذرد.هر روز میبینمش، ولی او هیچوقت به اطرافش توجهی ندارد. اوایل فکر میکردم باید آدم خیلی مغروری باشد ولی چندین روز که گذشت به خودم گفتم صاحب چنین قیافهی معصومانه و مظلومانهای نمیتواند مغرور باشد.
اوایل به دیدن هر روزهی او اصراری نداشتم، ولی بعدها هرجا که بودم، سر کار، مهمانی یا کافهی همیشگی نزدیک خانه کنار دوستانم، خودم را سر ساعت هفت به خانه میرساندم، پرده را کنار میکشیدم و روی صندلی راحتی مینشستم و طوری وانمود میکردم که مثلاً دارم چای مینوشم و روزنامهی صبح را ورق میزنم و یا انگار دارم به گلدانهای پشت پنجره آب میدهم؛ و او اما مثل همیشه میآمد و آرامآرام از برابرم میگذشت و من هم تا آنجاکه میشد رفتنش را میدیدم؛ از تیررس چشمانم که رد میشد، از جایم بلند میشدم و با یک موسیقی بیکلام شبانه میرفتم سراغ ظرفهای شستهنشده در آشپزخانه یا شستن لباسهای چرک یا نمیدانم اتوی شلوارم برای روز بعد …
یک روز اما همانطور که از برابرم میگذشت، نگاه کوتاهی از پشت پنجره به من انداخت و رد شد. تا جایی که میدانم آن اولین و آخرین تلاقی نگاهمان بود، فقط چند ثانیه. هیچ چیزی در نگاهش نبود، انگار مردهای به آدم خیره شود؛ یعنی منظورم این است که چشمهایش همانطور بیروح به نظر میرسید. بدون هیچ اثری از احساس خوشبختی یا حتا بدبختی و نگرانی. دیدن او هر روز بین ساعت هفت تا هفتونیم شب عادت هرروزهی من شد؛ تمام روزم را به امید دیدن او میگذراندم، انگار قرار است اثر گرانبهایی را فقط برای یک بار به نمایش بگذارند.
و او سالها، هر روز مثل همهی روزهای دیگر آمد و از برابر پنجرهی کوچک اتاقم گذشت. تنها تفاوتش این بود که گاهی کلاه بر سر نداشت، یا گاه چتری در دست داشت و یا گاه به جای پالتوی سیاه موهر، بارانی سبز یا پیراهن کتانی پوشیده بود، و یا اینکه من گاهی به جای وانمود کردن آب دادن به گلدانهای پشت پنجره، دست دختربچهی کوچکم را میگرفتم و میرفتم پشت پنجره به انتظار آمدنش میایستادم، درست بین ساعت هفت تا هفتونیم شب.
سالها از پی هم آمد و او از برابرم گذشت و من هرگز نفهمیدم که چگونه او پیر شد و من پا به میانسالی گذاشتهام.













پنج سالگی
پنجساله بودم که پدر و مادرم را در یک سانحهی رانندگی از دست دادم. پس از این حادثه مسئولیت بزرگ کردن من افتاد به گردن تنها مادربزرگم که در یک خانهی قدیمی کوچک کمی دور از مرکز شهر، تک و تنها زندگی میکرد. در آن زمان پدربزرگم در تبعیدی خودخواسته، جلای وطن کرده بود...

عادت
هر روز میبینمش؛ درست بین ساعت هفت تا هفتونیم شب. با همان پالتوی بلند سیاه همیشگی و کلاه لبهدار پشمی از جلوی پنجرهی کوچک اتاقم میگذرد. هر روز میبینمش، ولی او هیچوقت به اطرافش توجهی ندارد. اوایل فکر میکردم باید آدم خیلی مغروری باشد ولی چندین روز که گذشت...