توسط admin | آوریل 2, 2019 | مجموعه داستانی 2
مدتی بود سیگار میکشیدم. از کی و کجا شروع کردم نمیدانم، ولی خوب یادم است که یک روز به برادرم که دو سالی از من کوچکتر بود گفتم: « در بساطت سیگار نداری؟» و تنها وقتی به عبث بودن خواستهام پی بردم که دیدم برادرم با دهان نیمهباز و چشمان گرد، هاجوواج دارد به من...
توسط admin | آوریل 2, 2019 | مجموعه داستانی 2
پنجساله بودم که پدر و مادرم را در یک سانحهی رانندگی از دست دادم. پس از این حادثه مسئولیت بزرگ کردن من افتاد به گردن تنها مادربزرگم که در یک خانهی قدیمی کوچک کمی دور از مرکز شهر، تک و تنها زندگی میکرد. در آن زمان پدربزرگم در تبعیدی خودخواسته، جلای وطن کرده بود...