توسط admin | آوریل 2, 2019 | مجموعه داستانی 1
چشمهایم را که میبندم خوابهای آشفتهی تودرتو میبینم. خواب میبینم که لبهی بام یک ساختمان بلندمرتبه نشستهام و همانطور که پاهایم با بیقیدی خاصی روی هوا تاب میخورد و بیخیال از ارتفاعی که زیر پایم است، دارم به بچههایی که آن پایین در کوچه مشغول بازی...
توسط admin | آوریل 2, 2019 | مجموعه داستانی 1
هر روز میبینمش؛ درست بین ساعت هفت تا هفتونیم شب. با همان پالتوی بلند سیاه همیشگی و کلاه لبهدار پشمی از جلوی پنجرهی کوچک اتاقم میگذرد. هر روز میبینمش، ولی او هیچوقت به اطرافش توجهی ندارد. اوایل فکر میکردم باید آدم خیلی مغروری باشد ولی چندین روز که گذشت...