پنجساله بودم که پدر و مادرم را در یک سانحهی رانندگی از دست دادم. پس از این حادثه مسئولیت بزرگ کردن من افتاد به گردن تنها مادربزرگم که در یک خانهی قدیمی کوچک کمی دور از مرکز شهر، تک و تنها زندگی میکرد. در آن زمان پدربزرگم در تبعیدی خودخواسته، جلای وطن کرده بود و در جایی زندگی میکرد که اسمش را زیاد میشنیدم، ولی نه میدانستم کجاست و نه تصوری از آنجا داشتم. فقط یادم است که مادربزرگ گاهی میگفت: «هر چه نامه میفرستم به آن جهنمدره برگشت میخورد.» راست میگفت؛ نامههای ارسال شده با خطی خرچنگقورباغه و حروفی عجیب و غریب بر روی آنها که نه کسی میتوانست بخواند و نه ترجمه کند برگشت میخورد. دهساله بودم که پدربزرگ طلسم این تبعید را شکست و برگشت؛ با یک چمدان چرمی زرشکی که دو کمربند قهوهای از روی آن رد میشد و یک کیف دستی کوچک با بندهای بلند مشکی که روی شانهاش انداخته بود. در افکار کودکانهام او را پیرتر، کمی خمیده با چهرهای تکیده و خطوطی عمیق در کنار چشمها تصور میکردم که البته او آنگونه نبود.
تا آن زمان ندیده بودمش حتا عکسش را. مردی بود پنجاه و چند ساله، قد بلند و ترکهای. کت و شلوار یکدست راهراه قهوهای پوشیده بود و یک کروات پهن و کوتاه خاکستری بسته بود. کفشهای ورنیاش را وقتی دیدم که از دو پلهی سنگی پای در ورودی آمد پایین و وارد حیاط شد. به در و دیوار و آسمان حیاط و من و مادربزرگ که روی ایوان ایستاده بودیم نگاهی انداخت و رفت و کنار باغچهی خشکیده ایستاد و با صدای بلند گریه کرد. بعد آمد کنار حوض بیآب نشست و شیر آب را باز کرد و دست و صورتش را شست. به خاطر ندارم که مادربزرگ از آمدن او چندان خوشحال شده باشد. حداقل من که در چهرهاش نشانی از خوشحالی نمیدیدم. با این حال رفت و او را در آغوش گرفت و به او خوشامد گفت. کرواتش زیر شیر آب خیس شده بود. تا آن زمان پدربزرگ آن شکلی ندیده بودم؛ هرچند تا به امروز هم که دیگر خودم پدربزرگ شدهام، نه کسی مانند او دیدهام و نه خودم شبیه او هستم. یادم است که با طمأنینه و قدمهایی کند از پلههای ایوان بالا آمد و مرا بغل کرد و سرم را بوسید. فکر نمیکنم که در آن لحظه احساس خاصی به من دست داده باشد. دستش را گذاشت روی شانهام. از کتش بوی خاصی میآمد، بوی توتون مخلوط با زنجفیل. بوی زنجفیل از آنجایی برایم آشنا بود که مادربزرگ همیشه شیرینیهای زنجفیلی میپخت که بویش آدم را دیوانه میکرد، حتا یک بار وقتی که سینی را پر کرد و داخل فر گذاشت و دما را تنظیم کرد و رفت در خانه را باز کند تا یکی دیگر از همان نامههای کذایی برگشتی را تحویل بگیرد، پنهانی رفتم و در فر را باز کردم که یکی بردارم که از قضا دستم خورد به سینی داغ فر و سوخت. از آن به بعد دیگر مادربزرگ شیرینی زنجفیلی درست نکرد.
پدربزرگ رفت به سمت اتاق نشیمن و وسط آن ایستاد. چمدانش را گذاشت روی زمین و همه جای خانه را ورانداز کرد. بعد آمد و روی مبل مخمل زرشکی به رنگ چمدانش نشست. من مثل آدمندیدهها فقط نگاهش میکردم. نگاه خیرهی مرا که دید، دست کرد توی کیف دستیاش و یک بستهی کوچک درآورد با روکش قرمز با همان حروف عجیب و غریب روی پاکت نامههای برگشتی روی آن که تنها تفاوتش با خطوط روی پاکت نامهها این بود که خیلی واضح و خوانا با حروف چاپی درشت نوشته شده بود. بوی زنجفیل در هوای اتاق پیچید. دستش را به سمت من دراز کرد و من بسته را گرفتم و روی زمین نشستم و با دقت شروع کردم به باز کردن آن. شیرینیهای کوچک زنجفیلی تیره به شکل زنهای چاق و لباسهای پرچین از داخل جعبه نمایان شد. مادربزرگ رفت به آشپزخانه و چای دارچینی آورد. حرف زیادی رد و بدل نمیشد. من نشسته بودم و شیرینیهای زنجفیلی را نگاه میکردم. طعمشان با شیرینیهای مادربزرگ خیلی فرق داشت. پدربزرگ از جیب کتش یک پیپ دسته استخوانی درآورد و با سوزن بلندی محتویات سوختهی داخل کاسهی پیپ را تمیز کرد.
بعد از کیفش یک فندک نسبتاً بلند و یک بسته توتون با روکش کاغذی ساده با کلمهای در وسط آن با همان الفبای عجیب و غریب درآورد و پیپش را پر کرد و آتش زد. حالا هوای اتاق بوی کتش را میداد. من که از خوردن فارغ شدم، بلند شدم و رفتم کنار مادربزرگ نشستم و کمکم سرم را گذاشتم روی دامنش و خوابیدم. خواب ساعت جیبی گرد و دردار پدربزرگ را دیدم با زنجیر ظریف طلاییرنگ که سر حلقهمانندش به دکمهی کتش بسته میشد؛ خواب دیدم که دکمهای که زنجیر به آن متصل بود افتاده و زنجیر و ساعت را با خود کشیده پایین و انداخته روی زمین و صفحهی گرد و سیاه ساعت را شکسته است. بیدار که شدم پدربزرگ خوابیده بود؛ بوی آشنایی در خانه پیچیده بود. به سمت آشپزخانه دویدم، مادربزرگ داشت کلوچهی زنجفیلی میپخت. با تعجب نگاهش کردم، گفت: «پدربزرگت عاشق کلوچهی زنجفیلیِ، مثل تو.» آهسته رفتم به اتاق پدربزرگ، خروپف میکرد، رفتم به سمت لباسهاش که به رختآویز پایهبلند پنجشاخه آویزان بود، زنجیر طلایی ساعتش روی زمینهی قهوهای کتش حتا در تاریکی اتاق هم میدرخشید. از جیب کت، ساعت را بیرون کشیدم و بازش کردم، برخلاف آنچه در خواب دیده بودم صفحهی ساعت، سفید بود و روی در فلزی آن از داخل یک ستارهی سرخ حک شده بود. آمدم ساعت را سرجایش بگذارم که از دستم افتاد و جایی میان زمین و هوا به زنجیر طلایی معلق ماند. پدربزرگ از صدای ایجاد شده، لحظهای چشمش را باز کرد و به من نگاه کرد و دوباره بست و خوابید.
من هم ترسیدم و به سرعت از اتاق زدم بیرون و رفتم به آشپزخانه که مادربزرگ صدایم میکرد. یک بشقاب کلوچهی گرم داد دستم که ببرم برای همسایهی دیواربهدیوارمان که پسرش بهترین همبازی آن دوران من بود. نشستیم لبهی ایوان خانهشان و دوتایی دخل کلوچههای زنجفیلی را درآوردیم. تابستان بود و کار زیادی نداشتم برای انجام دادن به جز گاهگاهی بازی با بچههای همسایه در خانههای آنها یا در کوچه. مادربزرگ حوصلهی شلوغی و داد و قال بچهها را نداشت. اغلب وقتها از سر و صدای بازی بچهها در کوچه یا خانههای اطراف غر میزد؛ یک دستمال مثلثی را محکم میبست دور سرش و در اتاق با نور ملایم مینشست و بافتنی میبافت یا مجلههای کهنه را ورق میزد. تا شب همانجا پیش او ماندم و دیروقت با پیشدستی خالی به خانه برگشتم. پدربزرگ عینکی با قاب ضخیم مشکی به چشم داشت، ربدوشامبر ساتن آبی تیره پوشیده بود و روی مبل راحتی، زیر نور ملایم آباژور روبهروی مادربزرگ نشسته بود. رنگ لباس او با رنگ زرشکی مبل در آن فضای نیمهتاریک وهمآلود، کنتراست عجیبی ایجاد کرده بود. رنگ موهای خاکستری مادربزرگ در آن نور ملایم به قهوهای میزد. جلویشان روی میز یک سبد میوه و یک بشقاب کلوچهی نیمخورده بود با دو لیوان چای دارچین. حواسشان به من نبود. مادربزرگ داشت از فروش خانه و قیمت و نقل مکان و محلهی جدید و این چیزها صحبت میکرد. البته من از مدتها قبل میدانستم که او برای فروش خانه اقدام کرده است. برای همین خاطر هم بود که دیگر نه به باغچهها میرسید و نه حوض را از آب پر میکرد و نه خاک گلدانهای شمعدانی را که خیلی به آنها علاقه داشت عوض میکرد. چند ماه بعد از آمدن پدربزرگ وقتی آن خانه را فروختند و ما به یک خانه و محلهی جدید نقل مکان کردیم، دیگر به بودن او عادت کردم، طوری که عدم حضور او را در سالهای پیش از آن به کلی از یاد بردم. هرچند او ـ برخلاف الان من ـ پدربزرگی نبود که دائم دست نوازش بر سرم بکشد یا در بازیهای کودکانه با من همبازی شود ـ مانند آنچه که من با تنها نوهام میکنم ـ اما حتا با همان دیسیپلین خاصی که داشت خیلی مهربان بود و دست مردانهاش محکمترین تکیهگاه دوران کودکیام، و نبودش خلأ بزرگی در زندگی من شد.
نوهی ششسالهام نگاهم میکند، گاهی میآید و پیش ما میماند و من برایش قصهی گذشتههای دور را تعریف میکنم. آن زمانهایی که من نقش او را در برابر پدربزرگم داشتم که حالا نقش او را من بازی میکنم. گاهی سؤالهای عجیب و غریبی میپرسد که به عقل جن هم نمیرسد. سؤالهایی که من وقتی به سن او بودم هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد تا از کسی بپرسم. گاهی از من میپرسد: «خب پدربزرگت کجا رفته بود؟ مادربزرگت با آن نامههای برگشتی چهکار کرد؟ ساعت پدربزرگت الان کجاست؟» یا گاهی در وسط بازی ناگهان میپرسد: «خب آخرش که پدربزرگت چی شد؟» دستانم را باز میکنم و او خودش را در بغلم میاندازد. میگویم: «شاید یک وقتی دیگر برایت تعریف کنم که او کجا رفته بود و آن نامهها و آن ساعت چه شد. شاید کمی که بزرگتر شدی، ولی حالا باهم برویم آشپزخانه» و برایش شیرینی زنجفیلی به شیوهی مادربزرگم درست میکنم و او با علاقه پای فر مینشیند و به پف کردن و برشته شدن شیرینیها نگاه میکند. بوی زنجفیل در خانه میپیچد.
پویا بنایی ـ آوریل 2017 دلفت