
سیگار
مدتی بود سیگار میکشیدم. از کی و کجا شروع کردم نمیدانم، ولی خوب یادم است که یک روز به برادرم که دو سالی از من کوچکتر بود گفتم: « در بساطت سیگار نداری؟» و تنها وقتی به عبث بودن خواستهام پی بردم که دیدم برادرم با دهان نیمهباز و چشمان گرد، هاجوواج دارد به من...

پنج سالگی
پنجساله بودم که پدر و مادرم را در یک سانحهی رانندگی از دست دادم. پس از این حادثه مسئولیت بزرگ کردن من افتاد به گردن تنها مادربزرگم که در یک خانهی قدیمی کوچک کمی دور از مرکز شهر، تک و تنها زندگی میکرد. در آن زمان پدربزرگم در تبعیدی خودخواسته، جلای وطن کرده بود...

خواب
چشمهایم را که میبندم خوابهای آشفتهی تودرتو میبینم. خواب میبینم که لبهی بام یک ساختمان بلندمرتبه نشستهام و همانطور که پاهایم با بیقیدی خاصی روی هوا تاب میخورد و بیخیال از ارتفاعی که زیر پایم است، دارم به بچههایی که آن پایین در کوچه مشغول بازی...

عادت
هر روز میبینمش؛ درست بین ساعت هفت تا هفتونیم شب. با همان پالتوی بلند سیاه همیشگی و کلاه لبهدار پشمی از جلوی پنجرهی کوچک اتاقم میگذرد. هر روز میبینمش، ولی او هیچوقت به اطرافش توجهی ندارد. اوایل فکر میکردم باید آدم خیلی مغروری باشد ولی چندین روز که گذشت...