
برای باز شدن اشعار بر روی آیکون + کلیک نمایید
غزل شماره 2
خواب دیدم که سرایت همه در محنت و کین است
آنگاه بدیدم که غـم و غـصّـه تـو را بـالـیـن است
عـنــدلـیـبـی کـه سـر ســرو دلـت مـیخـوانــد
پــر و بـالــش سـیـه و تـاج سـرش زرّیــن اسـت
هـمچـو شـمعـی که بـسوزد پر پـروانهی خـویـش
دلـت از شــادی و غـوغـا تـهـی غـمـگـیـن اسـت
مــن نـدانـم کـه چـه تــعـبـیـر کـننـدش لـکـن
سـر و سِرّیست در این روضـه کهاش آذیـن اسـت
از غـریـبـی ز چـه نـالـی و غـم غــربـت و هـجـر
آنک از طعنهی اغـیار جدامانده فـقط شاهین است
حـرکـت دسـت و لـب و شـیوهی شـیرینسـخنـی
اگـر از یـار پــریچـهـره رسـد تــسـکـیـن اسـت
بـا هــمـه خـــرمـن انـــدوه دل و زخـــم زبــان
لـب فــروبـنـد کـه در طـالـع تـو پــرویـن اسـت
بـوی عـطـر گـل سـور از چـه نـسـیـمی برخاست
که هـوا بـوی تـو را دارد و بـس مُـشـکـیـن اسـت
آن کـه را کـو نــظــری روی پــریرویــان دیــد
بر لبش نـیست سخـن گرچـه سخـن شیرین است
بـا هـمـه غــصّـه کـه آویــخــت بـه فــانـی امّـا
در دلــش نــور وفـــا ورد لـبـش آمـیــن اســت
غزل شماره 3
رودی ز مــی خــروشـان بر آسـتـان یــاران
خــواهم روانـه گـردد تا کــوی مـیگسـاران
از تــو به یک اشـارت از مـن به سـر اطاعـت
تـا کـی صـبـور بایـد در هـجـر دوسـتـداران
بـر باد داده عشـقـت دیـن و دلـم بـه یکـجـا
عشقت ز حد برون است چون نشـئهی بهاران
آور خــبـر ز حـالـت ای بـیخـبـر ز حـالـم
از زخـم عـشـق گـوی و از درد غـمگـسـاران
یـک لحـظهای عـنایـت از تـو ندیـدهام لیک
در سـرسـپردگی مـن پـیـشم ز هـمقـطاران
دارم امـیـد آن شـب تا بـینـمت بـه خـوابـم
بر هـم نمیزنــم پـلـک تـا بگـذرند سـواران
حـالـی دگـر نـمانـده وقـت است وقت رفتن
دلـخـونـم از بــهـار و از نــغـمـهی هـَُزاران
چندین مرا تو گـفتی خواهی که رخت بندی
کـردم یـقـیـن که رفـتـی از رد آن غـبـاران
زیبد تو را که اینسان جان را به سخره گیری
جـان در ره تـو دادنـد بـسیـار جـاننـثـاران
عـشـق تـو کـرده پـیـرم بـایـد که ره بگیرم
بـایـد روم از ایـنـجـا تـا شــهـر سـربـداران
شـاهـی مرا نه لایـق در فکـر خـلق و عـاشق
جـانـم بـگیر و بسـتان دولـت ز شـهـریـاران
زخـمی به سینه دارد فانی که نیست درمــان
مـیســوزد انـدرونــش چـون داغ لالـهزاران
غزل شماره 4
دگر از مـن چه میخواهی، نشـانم را چه مـیجویی
مـن آنی نیـستم دیگـر که وصفـش را تو مـیگویی
کنـون کز اولیـن دیـدار ز صـدها بوسـه بگـذشـتی
ز جـانـم بیوفـا، خـائن، جـفاپـیشـه چه مـیپویی
خـیالی داشـتم در سـر که بـشناسـم تـو را لـیکن
همین را دانـم و این بـس که بیمهـری و مهرویـی
اگـر افـتـی به پـای مــن کـنـی زاری بــرای مـن
دگـر قـلـب سـیـاه مـن نـمیخـیـزد بـه دلجـویی
تـو صـدها قلب عاشـق را به یک غـمزه تبـه کردی
همین نکته سلاح توسـت، همین نیرنگ و بدخویی
هـمـیـن سـوزانـدم هـر دم دریـغـا دیـر دانـستـم
که مـن سـرو سهیقـامت، تو چون یم پرهیاهـویی
اگـر صیـاد مـن باشـی به نـخـجـیـر تـو تسلیـمـم
تو چـون شـیر قـویپـنجه، مـن آن نورسته آهویی
فــرازم را نـمـیخـواهـی، فـرودم را نـمـیبـیـنـی
به پیش چشـم تو خارم، چه تعـویذی چه جـادویی
تـو خـواهـی که رهـا باشـی، ز بند مـن رها باشـی
دمـی این سو دمـی آن سو، مهاجر چون پرستـویی
بـیـا و دلـنـوازی کـن، به مـستـی هـمزبـانـی کن
شـوم رام تــو دیـگـر بـار بـه تـیـغ تـاج ابـرویــی
نمیبیـنم درت شـوقی که خـود را در تـو بشنـاسم
همـه رویـای باطل بـود، هـمه پـوچـی و کژخـویی
چـراغ عـمر فـانـی را به سنـگ غـم شکستی لیک
تـو خـود روشـن بـمان حتا اگر در حد سـوسـویی
غزل شماره 1
بـخوان ای دوست! بخوان که دلم همچنان با اوست
بـگو کـه دلم نه آن دیـو بــدسـیـرت بـدخـوسـت
بــخـوان کــه نمـیرود نـفـس در تـنـم گـاهــی
از آن اثــر کـه پـر از هــوای گـل شــببـوســت
نـظاره مـیکنم انـدر دلـت هــزار خـورشـید است
از آن مـن که خمـوش در حـصار تــو در تـوسـت
هــزار تــشـعـشـع زریـن هـزار چـشـمـهی نــور
هـزار مـعلّم خـاک اسـت آن که را حـقیقتجوست
چـگونـه تــوان دم زدن ز جـبــر وهــم و خـیـال
مـثـال مـا چـو سـاحر افـسـونـگــر و جــادوسـت
مـــبـارک است دلا شــکـستـنـت به صـــد پـاره
ورق ورق دل مـن سـر هـر خــرمن گــیسـوسـت
بـه غــمـزهای بـگــشـا دل مــرا وگـرنـه به تـیـغ
کـه هــر دم ایــن دل مـن بـه تـیـغ آن ابـروست
دل حــقـیـر مــن و ظلـمـت مـعـصــیـت زنـهار
دریــغ نـیست چــراغی انـدر آن و نـه سـوسوست
تــو را قــسـم بـه مـعـرفــت بـلبـلان خــمـوش
به خـار گلبـن در بـاغ کـه هـمچـنان خـوشبوست
کـه جـان ز کــف نـدهـد فانی از تـوقــف قــلـب
که جــان زنــده تا ابـد بـه عـشق حـضرت اوسـت

برای باز شدن اشعار بر روی آیکون + کلیک نمایید
غزل شماره 6
اینک که فـصل خرّمـیست بیا رخت گستریم
از باغ و بـاغـبان گرچـه خـبر نیسـت بگذریم
آوای بـلبـل و سـبـزیـنـه مـیدهــد نــویـد
بر قـیل و قـال جـهان دل خـویش نـسپـریم
کمـتر زمـانهایست چـنیـن صـاف و بـیریـا
یـک چـند نیـز چنین در طـرب به سـر بریم
ایــن خـرّمـی و شـکـوه و سـبــزه و دمــن
گـویـد که از هـمـه عـالـم زهـی سـرتـریـم
تا سِـرّ عــشــق بـلبـل و گـل باشـدش دوام
چـون نـوکران دست به سـینه بسته بر دریم
ما مـاندهایم و صحبت سـاقیّ و عـیش مـدام
گـر ره بـه درگـهـش نـبـریـم گـو کجا بریم
در سـوز عـشـق نــشـایـد دمی که وارهـیـم
گـر راه عــشـق نـبـاشـد از ذرّه کـمـتـریـم
یک دم حـجـاب ز مـنـظر قـرص رخت بگیر
تـا یـک نــظـر بـر رخ مــاه تــو بـنـگـریـم
در قـعر قلبهای خـفتهی مـا نیست روشنـی
گر نـور عـشـق بتابد به ما خـود چو اخـتریم
شـاید کـه پـی بـرند تـتـاران به قـیمـت مـا
زرگـر که هیـچ ندانست مـا از چـه گـوهـریم
در کار عشـق خـویش چو مـداوم به سر بریم
زخـمی ز طـعنهی خـلق چون نیش خنجریم
گـر جـمـع دلـبـر و مـستـان بپـویند راه مـا
در این سراچهی فـانـی همه یکیک پیمبریم
غزل شماره 7
از جـمع صـد رفـیـق یکی در رکاب نیست
دلخـوش به مستیام که آن از شراب نیست
بـیـراهـه رفـتـم و یک کـس مـرا نـگـفـت
کـیـن ره که مـیروی به راه صـواب نیست
دیـوانـه و غـمـینــم و عـاقـل نـمـیشـوم
اشک آنقـدر فـزون که اندر سحـاب نیست
گمـگشـتهام ز خـویش و امـانم نمیدهـید
دیـوانهاست این و جـز اینـم خـطاب نیست
در وصـف حـال من نه جـای شکایت است
بازار دل که حرفهی جـمع و حساب نیست
در هــجـر بلبلان خـمـوش از جـفـای گل
بر شـاخ گلبـن نسـریـن جز غـراب نـیست
آتـــش بـه خـرمــن دل مـیزنـم فــزون
زآنرو که دل سپردم و بر من جواب نیست
سـرگشـتـه و رهـا شـده در وادی جـنـون
اینسان جـفـا بر مـن مسکین ثواب نیست
دردا کـه وعـــدههــا بـه دل دادهام ولــی
گویی که دیدن تو جز نقشی بر آب نیـست
آخـر کجـاست آن مـه خـوب از نظـر رفته
در مـوسـم بـهـار که وقـت غـیـاب نیـست
بـهـرام پـیـر کـمانـدار مـیزنـد بـه تــیـر
هر آنکه را کز این می جوشان خراب نیست
فـانـی در عاقبت خویش چون میکنی نظر
بنگر که این خروش جهان جز سراب نیست
غزل شماره 8
مرغم که خود اینجا به ره و دانهام آنجاست
هـرجا که رود بـاد یـقیـن لانـهام آنجاست
از بیوطنـی گـرچـه بـه سـامـان نـرسیدم
آخـر روم آنـجا کـه کاشـانـهام آنـجـاسـت
در انـجـمن شـمع دو صد نـور امیـد اسـت
امـشب روم آنـجا که پـروانـهام آنـجـاسـت
میـخانه هـمان است که ویـرانهی زاغ است
آری شـوم آنـجـا که پـیمانـهام آنـجـاسـت
از فـرط جنون کار به زنجـیـر کشـیدهست
هـر سـو روم انگار که دیـوانـهام آنجـاسـت
اکنون که به دل صـبر و قـرار هـیچ نمانده
آن زلـف بیـفـکن کـه گلخـانهام آنجـاست
افـسانـه و قـصـه چو نجـسـتم ز خـرابـات
بالا بـروم حـتـم که افـسـانـهام آنجـاسـت
چـون از گـذر خـاک پـریـدم بـه سـماوات
در خـاک بجویـم که دگـر خانهام آنجاست
فـانی ز چه نالی که در ایـن دهـر پر افرنگ
کاشـانه تهــی گشـته و ویرانـهام آنجـاست
غزل شماره 9
غـریـب واحـهی دردیــم در بـیـابـانهـا
غـروب اخـگر شـمسیـم در گلسـتـانهـا
اسـیر قـال و مـقـالیم کـز ازل با مـاست
سـوار مـرکب هـجـریم در شـبستـانهـا
غـرور لحـظهی تردید که خفته در رازیـم
نـهال خستهی عشقیم به سـوی بارانهـا
ســوار بـیمـرکـب نـهــفـته در بـادیـم
که از خـموشـی دلهـا گرفته سـامانهـا
فـسـرده از غـیاب نـور و غـیبت مـاهـیم
که نـاگـهان بگسستیـم سـر ز دامـانهـا
فـسون آن دریـچـهی تنهـا مرا فریـفـت
که اینچنین شدهام مـن اسـیر زندانهـا
سـرشک اخـتر شـب را سـحر نمـیزیـبد
سـحر ز شب جـدا شد و مه ز کیهانهـا
قیـام نـور و فـروغ ز هـر طرف برخاسـت
امـید به یاران رسیـد و گل به رضـوانهـا
در آسـمان قـلوب آزرده حاکـم کـیسـت
عقاب و کرکس و شاهین یا که طرلانهـا
سـراب فـانی گمگشته در پس خـویشیم
که نام خویـش سپردیم به یـاد دورانهـا
غزل شماره 10
دعـای هـر شـب و آه رنـدانـه بیاثر باشـد
اگـر کـه یار سـفـرکرده در ره خـطر باشـد
خـدا کنـد که بـتـازد همیشـه اسـب مـراد
بـه آسـتان قـدومت کـه سـیـم و زر باشـد
به نور عارض قـرص قمر کـه حاجت نیست
فـروغ چـشم تـو همچون دو تا قـمر باشـد
ز یمن مرغ سحرخوان که خفته در این باغ
هـزار نـغمـه در ایـن روضـه مستـتر باشـد
به رحـمتی چـو گشایی دخیل و قفل مـراد
شـراب تلـخ چـو نـوشـم چو نیـشکر باشـد
دعـای ورد لبـم بـعـد هـجـرتـت این است
خـدا به هـمره و دشمنت کـور و کر باشـد
ز جـور رفـتـن تــو مــرا دو حـاصـل شـد
دلـی شـکـستـه و دیـدهای کـه تــر باشـد
چـگـونـه سـر دهـد آواز خـوشـدلـی بلبل
که غنچه جامه دریدهست و خونجگر باشد
اسـیـر صـیـد شـکـرخـنـدههـای تـو شـد
هـر آن کسی کـه در این باغ رهگذر باشـد
به رسم هر شب و مستی گذشت امشب هم
به کنـج عـزلـت و فـانی نه این هـنر باشـد
بخـواب که خفتـهات نه اینکه کم ز بیداریست
تو ماه خفتـهای که سـایهات فتاده بر داریست
نشـان زنـدگی گرچـه در تو دگر هـویدا نیست
غـلام حـلقه به گـوش تو در پی پرسـتاریست
چه میشود اگر تو دمـی آن دو دیـده بگـشایی
هـزار بـهـانه انـدر دلـم پی ناز و دلـداریسـت
چـه وقت خـفـتن است نازنـین بـه وقـت بـهار
بخیز که گلشـن بیتـو چو دشـت پرخاریسـت
نـمـیرود نـگـه مـسـت تــو ز خــاطــر مــن
من آن همـای شکستهپـرم که عاشق زاریست
خـطوط هـندسهی چـشم تو آشـیان من است
خـطا نمـیکنـد آن دل که همـچو پرگاریست
بخـیز! تا شـکـفد لاله هـمـچنان به فـروردیـن
ببین که وجودت چو خون درون من جاریست
تـمـام آیـنـه مـیپرسـد از تـو هـر شـب و روز
چه گویمش که مرا دگر نه یار و غـمخواریست
چـراغ دیدهی تو روشن است چو شـمس سپهر
چگونه گونهی تو این چنین سرخ و گلناریست
صـفـیر نـالـهی بالیـن مـن به آسـمان خـیـزد
ز کار دل چـو بـدانی کـه شعـلـهی نـاریسـت
چرا به خـیال تو هر دم شکست دل هـنر است
صـواب نیست خـدا را ایـن چـه پـنـداریسـت
فـنـا شــود آخـر دل فـانـی گـسـستـه ز هـم
هر آنکه بانگ أنا الحـق بخواند بر سر داریست

پنج سالگی
پنجساله بودم که پدر و مادرم را در یک سانحهی رانندگی از دست دادم. پس از این حادثه مسئولیت بزرگ کردن من افتاد به گردن تنها مادربزرگم که در یک خانهی قدیمی کوچک کمی دور از مرکز شهر، تک و تنها زندگی میکرد. در آن زمان پدربزرگم در تبعیدی خودخواسته، جلای وطن کرده بود...

عادت
هر روز میبینمش؛ درست بین ساعت هفت تا هفتونیم شب. با همان پالتوی بلند سیاه همیشگی و کلاه لبهدار پشمی از جلوی پنجرهی کوچک اتاقم میگذرد. هر روز میبینمش، ولی او هیچوقت به اطرافش توجهی ندارد. اوایل فکر میکردم باید آدم خیلی مغروری باشد ولی چندین روز که گذشت...