مدتی بود سیگار میکشیدم. از کی و کجا شروع کردم نمیدانم، ولی خوب یادم است که یک روز به برادرم که دو سالی از من کوچکتر بود گفتم: « در بساطت سیگار نداری؟» و تنها وقتی به عبث بودن خواستهام پی بردم که دیدم برادرم با دهان نیمهباز و چشمان گرد، هاجوواج دارد به من نگاه میکند. حتا خوب یادم است که دهانش تا آنجایی باز بود که جای خالی همان دندان نداشتهاش که در کلاس کاراته از دست داده بود، معلوم بود. او دندان افتادهاش را همیشه در یک قوطی کبریت سبزرنگ نگه میداشت. خلاصه بگویم که خیلی زود به خودم آمدم و سروته قضیه را یک جوری ماستمالی کردم. ولی از همان روز بود که نگاههای سنگین برادرم را روی خودم حس میکردم. نه پای رفیق ناباب در میان بود که مرا از راه به در برده باشد، نه فشارهای عصبی خانوادگی و نه ماجراهای عشقی.
در آن موقع من تازه هجدهساله بودم و دانشجوی سال اول حقوق؛ بیکار بودم و دنبال کار هم نمیگشتم، راستش در اوضاع اقتصادی نابهسامان آن زمان و تورم بالای پس از جنگ، کسی کاری نداشت که به یک بچهدانشجوی سال اول حقوق پیشنهاد کند. همهی راهها را رفته بودم و هر روز آگهیهای کار روزنامههای محلی را میجویدم. اغلبشان در همان اولین تماس تلفنی آب پاکی را میریختند روی دستم، البته چند باری هم کار به ملاقات و مصاحبه کشیده شد که تمامشان با جملهی «نتیجه را از طریق تلفن به شما اطلاع خواهیم داد» یا چیزی با همین مضمون تمام میشدند، که مسلماً هرگز از هیچکدامشان خبری نشد. فقط یک بار دری به تخته خورد و کاری دست و پا کردم در یک خردهفروشی لوازم تزیینی خانه که بعد از یک ماه دست از پا درازتر دوباره به وضع سابقم برگشتم، چون در آن وضعیت بد اقتصادی که گاهی نان هم به زحمت پیدا میشد، دیگر کسی دنبال لوازم تزیینی که یک نوع کالای لوکس حساب میشد نمیرفت و به همین دلیل هم صاحب مغازه عذر مرا خواست و کار و کاسبی را جمع کرد و در مغازه را تخته کرد. البته با همان پول اندکی که از خردهفروشی نصیبم شد، برای خودم یک پاکت سیگار خریدم که با سختکوشی بسیار در صرفهجویی، در عرض یک هفته دود کردم و دادم هوا، و با بقیهی پول مقداری سیبزمینی و آرد ذرت برای مادر خریدم برای پخت نان. آرد گندم احتکار میشد و به دست ما نمیرسید، و صف نانواییها آنقدر شلوغ بود که تنها به همان چند نفر اول نان میرسید. آن هم نانهای سیاهی که مخلوطی بود از آرد نامرغوب و خاک اره به جای سبوس. آن موقع بیشتر مردم با آرد ذرت یا حتا مخلوطی از سیبزمینی و آرد ذرت نان میپختند.
خلاصه من دانشجوی علاف بیپولی بودم که از بد روزگار سیگاری هم شده بودم و یک پول سیاه هم ته جیبم پیدا نمیشد که یک نخ سیگار که از قضا قیمت آن در آن اواخر به دو برابر رسیده بود، برای خودم دست و پا کنم. هر چه هم که تا آن زمان کشیده بودم، بیشتر لطف و مرحمت همکلاسیها بود یا دانشجویان ناشناسی از دانشکدههای دیگر، که به نیت یک سیگار ناقابل و به طور نامحسوسی با هر کدامشان ارتباط برقرار میکردم و سر بهزنگاه و در یک وقت مناسب ازشان درخواست تنها یک نخ سیگار میکردم، آن هم به این بهانه که «ای وای نمیدانم پاکت سیگارم را کجا جا گذاشتهام» و از این قبیل حرفها… و آنها هم اغلب با اکراه و دستانی لرزان یک نخ سیگار به من میدادند که برای من مثل یک غنیمت جنگی بود.
با استخوانبندی ظریف و صورت صاف و اندام لاغر، بیشتر شبیه بچه دبیرستانیها بودم تا دانشجوی دانشکدهی حقوق؛ ولی با خودم فکر میکردم کسی که عنوان پرطمطراق وکیل را در آینده با خود یدک میکشد باید از یک پرستیژ اجتماعی خاصی برخوردار باشد که یکی از آنها را من در حرکت دست و شیوهی قرار گرفتن انگشتان هنگام سیگار کشیدن میدانستم، و همیشه سیگار را طوری میان انگشت وسط و اشاره میگرفتم که سر آن اندکی به سمت بالا متمایل باشد و چنان پکی به آن میزدم که انگار جد اندر جدمان سیگاری بودهاند و من شیوهی سیگار کشیدن را از آنها به ارث بردهام.
بزرگ شده بودم و انگار حتماً باید کاری میکردم که به چشم دیگران بیاید تا این نشان بزرگی را به رخشان بکشم. انگار فقط در دنیا من بودم که از مرحلهی بلوغ خارج شده و پا به جوانی گذاشتهام. برای همین وقتی یک سال بعد به طور تصادفی متوجه شدم که برادرم هم سیگار میکشد اصلاً تعجب نکردم. لابد او هم میخواست احساس بزرگی و مردی کند. به هر حال او دانشجوی هنرهای نمایشی بود و رشتهی تحصیلی و فضای فکری دانشجوهای هنر هم به این مسئله دامن میزد که گاهی پکی به سیگار بزند و گاهی هم لبی تر کند؛ که البته من هیچوقت اهل مورد دوم نبودهام. فقط این را نمیدانستم که با وضعیت یکسانی که ما داشتیم، چگونه بود که او در قسمت مخفی کیفش یا داخل پارگی آستر کتش همیشه یک پاکت سیگار وینچستر اضافه داشت.
البته خوب که فکر میکنم، او از همان بچگی هم پول جمعکن بود و هم شم اقتصادی عجیبی نسبت به آینده داشت که من همیشه از این مواهب بیبهره بودهام. ضمن اینکه او از همان اوایل تحصیل، نقشهای کوتاه و درجه چندمی هم در تئاترهای دانشجویی یا سالنهای نمایش محلی اجرا میکرد که بابتشان پول ناچیزی ـ شاید آنقدر که بتواند یک پاکت سیگار اضافه هم داشته باشد ـ میگرفت.
حالا بیست سال از آن روزها میگذرد. عمدهفروشیهای متعدد لوازم تزیینی موجود در هر کوچه و خیابان، مشغول زیباسازی خانهها هستند؛ نانهای مختلف و شیرینیهای رنگارنگ، انواع و اقسام آرد و مواد غذایی از شدت انباشتگی در مغازهها میپوسد. سیگارها با مارکهای عجیب و غریب و پاکتهای رنگی، تمام دکههای روزنامهفروشی را پر کردهاند.
و من همچنان با همان استخوانبندی ظریف و اندام لاغر، طوری سیگار را میان انگشتانم میگیرم که سر آن اندکی به سمت بالا متمایل باشد و چنان پکی به آن میزنم که انگار جد اندر جدمان سیگاری بودهاند. نه دادستان شدم و نه یک حقوقدان یا وکیل موفق. سال سوم تحصیل، دانشکدهی حقوق را رها کردم و با اندکی کاهش در طول مدتزمان تحصیل، به دلیل تطبیق دروس مشترک، ادبیات خواندم؛ و از همان زمان دانشجویی و با بهبود اوضاع اقتصادی، در یک چاپخانه به عنوان حروفچین و پس از اتمام تحصیل چند سالی به عنوان ویراستار در یک مؤسسهی چاپ و نشر کتاب، مشغول به کار شدم و اکنون مدتی است سردبیر یک ماهنامهی فرهنگی هستم.
برادرم پس از اتمام دانشکده، کارگردان و بازیگر تئاتر درجه یکی شد و همراه با پیشرفت در زمینهی هنر، در استعمال سیگار و الکل هم پیشرفت قابل ملاحظهای کرد، تا آنجا که شش سال پیش ـ زمانی که پس از آخرین اجرایش در شهر دیگری به سر میبرد ـ در اثر عدم هشیاری ناشی از مستی در یک سانحهی رانندگی جانش را از دست داد. از او سه چیز برایم باقی مانده: یک جعبهی چوبی سیگار وینچستر که همیشه سیگارهایم را در آن میگذارم و یک فندک لاجوردی که حرف اول اسمش با رنگ طلایی روی آن حک شده است، هدیهی من به او در آخرین سالگرد تولدش و البته یک قوطی کبریت سبزرنگ.
پویا بنایی – آوریل 2017 دلفت