چشمهایم را که میبندم خوابهای آشفتهی تودرتو میبینم. خواب میبینم که لبهی بام یک ساختمان بلندمرتبه نشستهام و همانطور که پاهایم با بیقیدی خاصی روی هوا تاب میخورد و بیخیال از ارتفاعی که زیر پایم است، دارم به بچههایی که آن پایین در کوچه مشغول بازی هستند، قهقه میخندم. باد ملایم پرههای یک هواپیمای کنترلی را زیر پایم حس میکنم. پسرکی هم در کوچه بادبادک هوا کرده، یک بادبادک لوزیشکل زرد که دارد با دهان گشادش به من میخندد. بادبادک درست بالای سرم است و گوشوارههای خیلی درازش که از حلقههای تودرتوی کاغذی تشکیل شده، گردنم را قلقلک میدهد. هواپیما بالا و بالاتر میآید، یک دفعه پرههای تیزش میخورد به صورت بادبادک و آن را پاره میکند. بادبادک آوار میشود روی سر من و گوشوارههای درازش دور گردنم میپیچد. پسرک آن پایین گریه میکند و نخ بادبادک را محکم میکشد، ناگهان من و بادبادک هر دو سقوط میکنیم روی سنگفرش کوچه.
چشمهایم که باز است رویاهای عجیب و غریب میبافم. در رویاهایم میبینم که دارم قایقسواری میکنم و با یک قایق پارویی کوچک از ساحل دور و دورتر میشوم تا جایی که دیگر آدمهای ایستاده در ساحل را نمیبینم؛ میترسم؛ میخواهم برگردم. ناگهان توفان میشود و قایق را برمیگرداند و از من دور میکند. من دست و پا میزنم و به سمت صداهای مبهم و درهمی شنا میکنم که از سمت ساحل میشنوم، هرچه بیشتر پیش میروم صداها برایم واضحتر میشود تا جایی که حتی صدای خندههایشان را هم به راحتی میشنوم، ولی هرچه پیش میروم نه اثری از خشکی میبینم و نه اثری از آدمها… ولی آخر من که اصلاً شنا بلد نیستم!
همه فکر میکنند که من تازگیها خیالاتی شدهام، ولی من از همان بچگی هم چیزهایی میدیدم که بعدها فهمیدم دیگران نه میبینند و نه قدرت درکش را دارند و هرکس را که مثل آنها نباشد دیوانه و خیالاتی میپندارند و میبرندش به دارالمجانین. بچه که بودم یکبار سوار داتسون قراضهی پدرم راهی مدرسه بودم. صبح زود بود. وارد کوچهی پشت مدرسه که شدیم از دور دیدم که یک کبوتر وسط کوچه نشسته و دارد نوک میزند به زمین، انگار که دانه میخورد و هیچ توجهی هم به ماشین ندارد. دیدم پدرم هم عین خیالش نیست و دارد با همان سرعت میراند، پیش خودم گفتم شاید آن را ندیده باشد، دهانم را باز کردم که بگویم: «بابا مواظب باش یک کبوتر وسط کوچه…» که ناگهان دیدم کبوتر به شکل و شمایل یک پیرمرد کوتولهای درآمد خمیدهپشت و عینکی که دارد از عرض کوچه میگذرد. همان طور که دهانم باز بود گفتم: «بابا مواظب پیرمرده باش…» ولی دیر شده بود، دیدم که ماشین از رویش رد شد. خیلی ترسیدم، دهانم خشک شده بود. گریه کردم و داد زدم گفتم: « بابا پیرمرده رو زیر کردی» گفت: «پیرمرد! کدوم پیرمرده؟ یه کفتر وسط کوچه بود که تا ماشین نزدیک شد پر زد و رفت. نترس زیرش نکردم».
توی مدرسه مدام به فکر اتفاق صبح بودم. تصویر آن کبوتر و پیرمرد یک لحظه از جلوی چشمم دور نمیشد. با چشم خودم دیدم که پدرم آن پیرمرد را زیر کرد و عین خیالش هم نبود. از مدرسه زدم بیرون؛ رفتم توی همان کوچه، مردم خیلی عادی در رفت و آمد بودند. رفتم وسط کوچه همانجایی که پیرمرد را زیر کرده بودیم. اثری از خون روی زمین نبود فقط چند دانه گندم و یک پر آنجا افتاده بود. رفتم خانه، پدر هنوز نیامده بود. سیر تا پیاز ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. با دست زد روی گونهاش گفت: «بسمالله … بسمالله نکنه جن دیدی!» از همان وقت هم بود که یک تکه آهن گذاشت توی کیفم و چند تا سوزن قفلی زد به داخل لباسهایی که میپوشیدم.
شاید به خاطر همین چیزها بود که مرا آوردهاند آسایشگاه بیماران روانی یا همان دارالمجانین، بلکه این چیزها از سرم بیفتد. بیهوده فکر میکنند که آدم با دوا و دارو خوب میشود و دیگر نه خواب آشفته میبیند نه رویای باطل. ولی راستش خیالاتم بیشتر شده که کمتر نشده. هر بار چیزهای تازهای میبینم. صداهای مبهمی میشنوم. سایههایی میبینم که دائم از پشت پنجرهی اتاقم میگذرند. مخصوصاً شبها که هوا تاریک است، مدام در رفت و آمدند. من اینها را به مددکارها و دکترها نمیگویم. آنها هیچی نمیدانند، فقط بلدند دوز داروها را ببرند بالاتر یا یکی دو تا آرامبخش تجویز کنند. بعضی وقتها فکر میکنم این خود پرستارها هستند که از پشت پنجره رد میشوند تا ببینند که من در اتاق چه کار میکنم. به هیچ کس این چیزها نمیگویم، نمیخواهم آنها جلوی پیشرفتم را بگیرند، ولی گاهی وقتها پنجره را میبندم و پردهها را میکشم و میز را هل میدهم پشت در، بعد مینشینم روی تختم با صدای بلند و با خیال راحت برای خودم تعریف میکنم که چهها دیدهام.
همیشه ملاقاتی دارم حداقل هفتهای یک بار. مادرم که میآید همیشه میپرسد: «بهتری؟ باز هم چیزی میبینی؟» میگویم: «خب خوبم. من همیشه خوب بودم». نمیتوانم بگویم الان که روبهرویم نشستی سه تا سایه روی دیوار افتاده ولی ما دو نفریم. میترسم غش کند ـ مثل آن روز که از بالای درخت توت افتادم کف حیاط ـ آن وقت پرستارها میآیند و مادرم را میبرند و دو تا قرص و یک لیوان آب هم میریزند ته حلق من و به زور به خوردم میدهند.
راستش گاهی وقتها دلم برای این پرستارها و مددکارهای بختبرگشته خیلی میسوزد، که بین این همه سایههای درهم، صداهای مبهم و از آن بدتر بین این دیوانهها کار میکنند. گاهی دوست دارم بهشان بگویم، ولی بهتر است که دهانم بسته باشد، آن وقت فکر میکنند که من هم دیوانهام.
همین دیشب بود که روی تختم خوابیده بودم، خواب دیدم که روی همین تخت خوابیدهام و دارم خواب میبینم که در حیاط خانهی خودمان هستم. هوا گرم است. بالای درخت توت لای خنکی برگهای پهن نشستهام و دارم کتاب میخوانم و گاهی هم دست میبرم لای شاخ و برگ درخت و توت کال میچینم و میخورم. مادرم هم کنار دیوار حیاط بساط حلاجی راه انداخته و هر چه بالش و لحاف و تشک در خانه است را شکافته و دارد پنبههایشان را با چوب میزند، و گاهی هم رو میکند به من و میگوید: «اینقدر این توتهای کال را نخور دلدرد میگیری». پدرم هم در اتاق سهدری مشرف به ایوان نشسته و بساط خودش را به راه انداخته. قطار دود را میبینم که از لای پنجرهی اتاق میزند بیرون و عدل میآید سمت درخت. از بویش نشئه میشوم، شل و وارفته. کتاب از دستم میافتد. به سمت کتاب خیز برمیدارم که یک دفعه از بالای درخت سقوط میکنم و با سر میخورم کف حیاط. صدای مادرم را میشنوم که میگوید: «وای خدا مرگم بده… بچهم» و همزمان چوب دستش را پرت میکند و میدود به سمت من. پدرم از صدای داد و فریاد مادر بالاخره از بساطش دل میکند و میآید بالای سر من. کیفور نشده. شل و وارفته و مافنگی است. من هنوز بالای درخت توت نشستهام و دارم توت کال میخورم.
خودم را از آن بالا روی کف آجری حیاط میبینم. پدرم دست میگذارد روی شانهام و تکانم میدهد. بالای درخت بدنم تکان میخورد و چند برگ و توت سبز کنده میشود و میافتد روی بدنم که روی زمین پهن شده است. مادرم گریه میکند. از بالای درخت میبینمش که بدو بدو میرود داخل اتاق و چادر کُدری گلدارش را میآورد و پهن میکند روی زمین، زیر درخت توت. با خودم فکر میکنم که میخواهد توت بتکاند، ولی توتها که هنوز نرسیدهاند. بعد میبینم که با کمک پدرم دست و پایم را میگیرند و میخوابانند روی چادر و میبرندم داخل اتاق. بوی سوختگی میآید. از آن بالا میبینم که از بساط پدر دود بلند میشود و میرود هوا. باد میآید. پنبهها روی هوا بلند میشوند و پروازکنان مثل قاصدک میروند به سوی آسمان. همهی حیاط سفید شده، انگار برف پنبه باریده. سردم میشود. بالای درخت میلرزم. آنقدر میلرزم تا همهی توتهای کال و برگهای درخت میریزد کف حیاط. پدر نردبان را از کنار درخت برداشته. ارتفاع زیاد است. پنبهها روی هوا میرقصند. به شاخههای لخت درخت توت دانههای پنبه چسبیده است. درخت سراسر سفیدپوش میشود. از سرما کرخت و بیحال میشوم و ناغافل سقوط میکنم و میافتم روی پنبههای کف حیاط. پنبهها نرم است، مثل تشکهای ضخیم دستدوز مادر. مدتی همانجا میمانم. بوی سوختگی شدیدتر میشود. چند دانه پنبه افتاده داخل منقل و به همراه یکی دو حب تریاک، زغال شده است. صدای فریادهای مادر را میشنوم، میگوید: «سرش ضرب دیده…». پدر مرا کنار بساطش خوابانده. روی چادر کُدری گلدار. بوی تریاک سوخته حالم را بههم میزند.
از خواب میپرم. خودم را میبینم که روی تخت آسایشگاه هستم. مادر میآید به دیدنم. برایم توت خشک آورده است. میگوید: «توتهای درخت حیاط است، خودم خشکشان کردم. تو از بچگی توت دوست داشتی»، چند دانه برمیدارم و میخورم. نرم و شیرین است.
میگوید: «بعد از اینکه تو را آوردند اینجا، باد شدیدی آمد و همهی پنبهها را از شاخههای درخت کند و ریخت پایین. با جارو همهی آن پنبههای نحس را از توی باغچه و گوشه کنار دیوار جمع کردم و ریختم توی چاه خشک وسط حیاط.»
بعد از فلاسک روی میز، برایم یک لیوان چای میریزد و با ظرف توت خشک میگذارد لبهی تختم. لیوان چایم را برمیدارم. میگوید: «وقتی مادرم خودش را از درخت توت خانهمان حلقآویز کرد، قسم خوردم که تا آخر عمرم توت نخورم». یک دفعه لیوان از دستم سر میخورد و میافتد روی پایم. مادرم با دست میزند روی گونهاش و میگوید: «وای خدا مرگم بده…» از سوزش سوختگی چای از خواب میپرم و ناخودآگاه دست میبرم به سمت پایم، همانجا که چای داغ ریخته بود. سردی بدنهی فلزی یک سنجاق قفلی را زیر دستم حس میکنم.
هوا گرگ و میش است. ساعت پنج بار میزند. صدای کلشکلش دمپاییها و خمیازههای کشدار پرستارهای بیحال در راهرو میآید. پشتبندش صدای اذان ملایمی پخش میشود. رفت و آمد سایهها قطع شده است. شلوارم را عوض میکنم. فلاسک چای و ظرف توت خشک روی میز است. یک لیوان چای میریزم و چند دانه توت خشک میگذارم توی دهانم و میروم داخل حیاط. برف همهی درختها را سفیدپوش کرده است.
پویا بنایی ـ مه 2017 دلفت